روبهروی هم قرار گرفته بودند، چنانکه پلههایی برای بالا رفتن. پیش خودم فکر کردم: «پلهپله تا آسمان». چشمهایم بهطرف آسمان کشیده شد. اشک در چشمهایم جمع شد. دلم میخواست هایهای گریه کنم. چشمم تر بود. آنها هم چشمشان تر بود. با نگاهی دیگر به آنانکه بر پیکرشان پرچم زیبای ایران بود، گفتم: «به کدامین گناه؟»، «به کدامین جرم؟». فکر کردم بعد از این دختری همیشه چشمهایش به در خواهد بود تا پدرش بازگردد. همسری دو نقش خواهد داشت: «مادر و پدر» مادری باز سالها طعم تنهایی را خواهد چشید. شبیه سالهایی که با هزاران خون دل خوردن جگرگوشهاش را پرورش داده تا او را سالم، سرزنده و پرنشاط تحویل جامعه دهد. پدری با بغضهای فروخورده و چشمهای خشکیده از اشک هنوز گیج و منگ بود... آنان از روی پلههای آسمان بالا میرفتند، بالا و بالاتر. خیلیوقت بود به شهادت فکر نمیکردم. ما هشتسال سخت را در دوران جنگ تحمیلی پشتسر گذاشته بودیم. بهترین دوستانمان در آن سالها آسمانی شده بودند. فکر نمیکردم دیگر شاهد اوج گرفتن شهید دیگری باشم. اما راه آسمان مگر بسته میشود؟ در خیالم صدای آنان در آسمان پیچیده بود. میگفتند: «ما هم آسمانی شدیم. اوج گرفتیم. حالا پرواز ما را تماشا کنید! بالارفتن ما را ببینید!» بغضهایم را سخت نگه داشته بودم. با خود میگفتم مگر آسمانی شدن بهانه میخواهد، مگر پرواز کردن کار سختی است؟ فقط باید مراقب بالهایت باشی. فقط باید راه آسمان را گم نکنی. فقط باید برای پرواز کردن تمرین کنی. در خیالم پلهها اکنون به انتهای آسمان رسیده بودند. شهدا در آسمان پرواز میکردند. آنها زنده بودند، با بالهایی که از روی شانههایشان جوانه زده بود. آسمان از همیشه آبیتر بود برای آنهایی که مسافران این روزهای آسمان هستند. آنهایی که برای پرندهشدن تردید نکردند، آنهایی که مدافع حرم و مسافر آسمان شدند.
۱۱ تیر ۱۳۹۶ - ۱۵:۲۲
کد خبر: 543546
نظر شما